فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی....
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی؟-
نه-
مطمئنی ؟-
نه –
چرا گریه می کنی ؟-
دوستام منو دوست ندارن-
چرا ؟-
چون قشنگ نیستم!–
قبلا اینو به تو گفتن ؟-
نه–
! ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم-
راست می گی ؟-
آره از ته قلبم...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!
نظرات شما عزیزان:
روشنک
ساعت16:48---13 تير 1391
عالیییییییییییییییی بود مهدیس جان
بازم به من سر بزنپاسخ:باشه عزیز
sanaz
ساعت16:07---6 تير 1391
slm mahdis jun vebet ali bud nomrat20پاسخ:مرسی عیزم
[ یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,
] [ 13:30 ] [ مهدیــــس ]
[ ]